فرش دل

می گویند نقش فرش مثل موسیقی است... اوج و حضیضش را می گویند انگار

فرش دل

می گویند نقش فرش مثل موسیقی است... اوج و حضیضش را می گویند انگار

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

خروج از تعلیق

با این همه تردید و تعلیق نمی شود کاری نکرد... تعلیق اگر موقتی نباشد معنایش بی معنایی و رکود است... و من بخش مهمی از تعاملم با دین را به حالت تعلیق در آورده ام!

کمی که بگذرد به چهارمین سالگرد این تعلیق می رسیم... به آن روزی که از مسیری که برای خودم ترسیم کرده بودم خارج شدم و عقب نشستم... مسیری که بنا بود اقلا از تردیدهایم بکاهد و یا مرا به پاسخگویی به آنها نزدیک کند... به هر حال آن راه را نرفتم و اکنون اینجا ایستاده ام...

اگر بخواهم از این حالت تعلیق خارج شوم باید با دین "مواجه" بشوم... من سخت راضی می شوم و به اصحاب دین هم چندان خوش بین نیستم... برای همین به این مواجهه احتیاج دارم...

با "م" که در حال حاضر یک جورهایی طلبه است(نجف و قم و تهران درس خوانده اما الان سرباز است) مشورت کردم... می گوید مهم ترین مرحله یادگیری علوم دینی "سلوک" است... منتظر اینکه این را بگوید بودم... دفعه اولش نیست که این حرف را می زند... اما مثل هر بار، این حرفی ست که به من گران می آید... من از منظر پرسش با دین مواجه شده ام و او از من می خواهد که عابدانه پا به راه راز آلودی بگذارم که از آن پرسش می کنم و درباره اش تردید دارم... حرفش این است که این طوری پاسخ را از درون می یابی و نه در بیرون... پذیرفتنش آسان نیست...

اما مدتی ست که دارم راحت تر با این قضیه کنار می آیم... اسلام یعنی تسلیم... یعنی دست هایت را در برابر عظمت خدا و دینش بالا ببری و اعتراف کنی کوچک تر از آنی... متحیرانه در برابرش تعظیم کنی و بگویی من به عظمت تو اعتراف می کنم... و بعد وقتی حس کردی کم آورده ای راه را آن طور که نشانت می دهند طی کنی... شاید بعد از آن است که ایمان سر و کله اش پیدا می شود و عقل شروع به پرسش گری می کند تا او را به منزل برساند...

دارم آرام آرام به این نتیجه می رسم که راه "ورود" به دین عقل نیست...

اول فروردین

اینها را شب قدر پارسال نوشتم:

کشف قدر
این شب قدر خودم را کشیده ام کنار و هی فکر می کنم که جه بلایی سرم آمده؟ این همه پوچی و بی معنایی از کجا به من هجوم آورده؟
من برای چه الآن آمده ام شب قدر؟ که قرآن سر بگیرم؟ چرا باید قرآن سر بگیرم؟ پاسخ های تکراری تهی شده از معنا تحویل خودم نمی دهم… اینها نهایتا به درد همان جلسات سیاست گذاری می خورد تا برچسب های کمتری را با خودم حمل کنم…
چرا اینجوری شده ام؟
شاید علت این است که خودم را جای اشتباهی جستجو می کنم... در عالمی موهوم که تهی از ماده و مغروق در معناست و برای رسیدن به آن باید از هر چه مادیست برید... عالمی که دلتنگی و سختی و دوست داشتن در آن مفاهیمی مجردند و هیچ متعلق مادی ای ندارند...
زحمت سلوک و اینها هم به خودم نداده ام... شاید برای همین است که این قدر نفهم شده ام... نه عالم بالا را می فهمم نه عالم پایین را و در این تعلیق سرگردانم... 
هیچ چیز بهم نمی چسبد نه خواندن فلان زیارت نه دنبال کردن فلان شهوت... باز هم شهوات را بدن طالب است و ادامه اش می دهد اما...
دو تا راه بیشتر پیش رو نیست... یکی بازگشت به عالم واقعیات محسوس است و دیگری رفتن به سوی عالم احتمالات ناملموس...
اما من طبق قاعده و روال مألوفم باز هم راه میانه ای را در پیش گرفته ام...

اینها را الان می نویسم:

توی یک بعد از ظهر که هوا به فصلش نمی خورد و اصلا زمستانی نبود با خودم قرار گذاشتم که عاشق بشوم. ممکن است بگویید دارم مزخرف می گویم. اما واقعا احساسات من Kill Switch دارند و مدتها بود که آن را فشار داده بودم. آن روز بعد از ظهر دوباره روشنش کردم و از آن لحظه حالم دگرگون شده. احساساتم مثل آبی که پشت سد گیر کرده است و با فشار از دل سد بیرون می زند شدیدند. انگار عقده ایست که دارد سر باز می کند و من واقعا برایم سخت است که مهارش کنم و به تعادل برسانمش... اینکه می گویم با خودم قرار گذاشتم که عاشق بشوم را باید توضیح بدهم اما توان دادن این توضیح را چندان ندارم. نتیجه طبیعی همان تصمیمی ست که آن شب قدر وقتی توی آن خیابان تنها به دیوار تکیه داده بودم گرفتم.
امسال سال مهمی ست. من برای بار n ام دارم خودم را باز تعریف می کنم و به نظرم این بار مسیر درستی را دارم می روم

خواستگاری! و چند نکته ی عشقولانه :)

مدت هاست که در خانه یک پاراپاگوندای اساسی راه انداخته ام که انتظار داشتم نتیجه اش تسریع در فرایند ازدواج کردنم باشد. البته انتظارش را نداشتم که این قدر زود جواب بدهد اما گویا زودتر از پیش بینی های من به نتیجه رسید! و چند هفته پیش وقتی از در خانه وارد شدم بی مقدمه با این جمله پدرم که "ما تصمیم گرفته ایم برایت زن بگیریم" مواجه شدم! همین باعث شد که سعی کنم خورده حرفهایی که در مورد ازدواج در ذهنم می گذرد(البته قسمت های غیر شخصی اش را) یک جا جمع کنم و بنویسم... الآن هم در دوران آشتی با فضای مجازی هستم و به همین خاطر دارم اینجا می نویسم.


- هر مرد و زنی می توانند با هم ازدواج کنند! اینکه آدمها ملاکهایی را برای انتخاب همسر در نظر می گیرند به خاطر کم هزینه تر، بی دغدغه تر و ساده تر کردن زندگی آینده شان است. حتی ملاکهای دینی هم در همین چهارچوب قرار می گیرند و با صرف زحمت می توان از پس مشکلاتی که به این دلیل ایجاد می شود بر آمد. در واقع منظورم آن است که هر چه ملاکهای بیشتری را برای انتخاب طرف مقابل در نظر بگیریم به معنای اعترافمان به ناتوانی مان در حل معضلات زندگی با اوست! هر چند این خودآگاهی نسبت به ضعف هایمان در مجموع چیز مثبتی ست اما درک اینکه عدم توانایی ما در ازدواج با یک نفر پر رنگ تر از موانع پیش روی ازدواج با اوست جای توجه بسیار دارد.

- نام خواستگاری گذاشتن بر جلسه اول واقعا اشتباه است چرا که در واقع به جز مواردی که پیش از ازدواج ارتباطاتی وجود داشته است کسی "خواستار" دیگری نیست! و مسئله اصلی آشنا شدن دختر و پسری ست که خانواده های هم را پسندیده اند و اکنون فرصت کوتاهی دارند تا کمی هم یکدیگر را بشناسند

- متاسفانه یکی از جاهائی که دختران در آن مظلوم واقع می شوند فرایند ازدواج است. مدلی که بر فرایند ازدواج حاکم است پسر را انتخاب کننده و دختر را انتخاب شونده در نظر می گیرد و عملا حق انتخاب را از دختر سلب می کند. حتی در صورت برگزاری خواستگاری هم اینکه دختر نظر مثبت داشته باشد تنها زمانی معنادار می شود و مورد توجه قرار می گیرد که خانواده پسر نظر مثبت شان را اعلام کرده باشند. شاید عامل اصلی چنین شرایطی طرح اسطوره مضحکی به نام مظهر "ناز" و "نیاز" بودن دختر و پسر باشد که معلوم نیست بجز زیبایی لفظی از چه پشتوانه دیگری بهره می برد؟ اشتباه بزرگ اینجاست که معشوق مظهر "ناز" است و عاشق مظهر "نیاز" که لزوما معشوق مونث و عاشق مذکر نیست!

- جدی گرفتن مطالبی که در جلسه خواستگاری میان طرفین رد و بدل می شود از بزرگترین اشتباهاتی ست که هر دختر و پسری ممکن است دچار آن بشوند! جدی گرفتن حرفها در جلسه خواستگاری مثل جدی گرفتن حرفهای یک بازاریاب می ماند! یا اگر حتی فرض را بر صداقت بگذاریم در بهترین حالت تصویری کاریکاتوری از طرف مقابل در دست قرار می گیرد. (جهت فهم اشکال یک چینین شرایطی، فقط چند لحظه به این فکر کنید که همه شناخت یک نفر از شما، محدود به یک گفتگوی کوتاه باشد!... فکر می کنم که به وضوح تصمیم گیری درباره شخصیت یک نفر بر مبنای چنین چیزی بی انصافی بزرگی در حق اوست) تصویری ناقص که حاصل حداکثر دو ساعت گفتگو و با پیش زمینه ی شناختی اولیه از خانواده طرف مقابل است را نمی شود مبنایی برای تصویر کردن آینده مان در نظر بگیریم. نکته اینجاست که همان طور که در ابتدا گفتم هر مرد و زنی می توانند با هم زندگی کنند. اگر هم این وسط تلاشهایی می شود که با تحقیق، گفتگو در مراسم خواستگاری، صحبت با پدر دختر و امثالهم تعامل این دختر و پسر در زندگی آینده شان ساده تر شود، این مانع آن نمی شود که در زندگی این دو نفر اتفاقاتی دیگری بیافتد که پیش از این و با اطلاعات پیشین آنها از یکدیگر انتظار آن را داشتند.

- وقتی بناست که دختری نه ساله بتواند با پسری پانزده ساله ازدواج کند(یا حتی کمتر!)، این نشان از آن دارد که پیش شرط های لازم برای ازدواج واقعا اندک اند و نکته اصلی ساخته شدن بنای ازدواج پس از کلنگ خوردن آن است.

- عشق و عاشقی به معنای تلویزیونی آن یک جوک بزرگ است! هر مرد سالمی به راحتی این را تشخیص می دهد که ممکن است با دیدن چهره یک نفر احساساتش برافروخته شود و تحت تاثیر قرار بگیرد اما عاشق او نمی شود. چنین اتفاقی ممکن است n بار دیگر هم رخ بدهد اما آن چیزی که باعث می شود برخی به چنین احساساتی جلوه دیگری بدهند و آن را به عاشقی ربط بدهند تکرار تصاویر و تصور کردن خودشان در قامت همراه طرف مقابل است. آن قدر این تصویر را در ذهنشان بازنمایی می کنند که آرام آرام نسبت به طرف مقابل حالت تملک پیدا می کنند! و از نبودنش به رنج و سختی می افتند و...

- من البته برای علاقه ای که بین دو نفر ایجاد می شود احترام ویژه ای قائلم. شاید علی الحساب سعی کنم که تعاملم با آدم هایی که دور و اطرافم قرار دارند را در حدود معقولش حفظ کنم و اجازه ندهم که شرایط تغییر کند؛ اما اگر به طریقی بفهمم که علاقه ای وجود دارد (خصوصا اگر منشاء این علاقه چیزهای معقولی باشند) از آن فرار نمی کنم و اتفاقا به استقبالش می روم... چرا که به نظرم در اینجا گام اول برداشته شده است در حالیکه در سیستم ازدواج های سنتی مجبوریم که علاقه را "ایجاد" بکنیم و عملا یک پله عقب تر هستیم(مثل آدمهایی که چون فلانی بغل دستی شان است سعی می کنند با او دوست بشوند-هرچند موقع ورود به کلاس خودشان رفته اند و پیش آن بنده خدا نشسته اند-)

- زن زیبا و زن جذاب دو موجود متفاوتند! نکته جالب اینجاست که خود زنها معمولا این را نمی فهمند. نکته جالب تر آن که هیچ کدام از این دو عامل تعیین کننده ای در انتخاب همسر نیستند! 
جذابیت و عوامل جنسی در نهایت خیلی تفاوتی بین زن ها ایجاد نمی کند. ته تهش هورمون های مشابهی در بدن ترشح می شوند و وضعیت مشابهی ایجاد می شود. رسیدن به حد ارضای جنسی هم آن قدر که من می فهمم به پیچیدگی حرفهای روان شناسان نیست و خیلی ساده تر هم ممکن است رخ بدهد.
زیبایی همسر هم اگرچه در تحکیم ارتباط طرفین موثر است(مثلا ممکن است دوست داشته باشی ساعتها به چهره اش خیره شوی و حرکات ظریف چهره اش را ببینی و به در کنار خود داشتن او افتخار کنی) اما صرفا می شود به عنوان یک آپشن! اضافی به آن نگاه کرد که خیلی هم تعیین کننده نیست! چون تقریبا همه انسانها تا حد خوبی زیبا هستند...

- مهم ترین ویژگی در ازدواج که برای خود من به عنوان عامل اصلی در انتخاب همسر مطرح است توانایی "تطبیق پذیری" است. یعنی آن که واقعیت موجود را بپذیریم و سعی کنیم با توجه به شرایط موجود به انتخابهای ممکن پیش رو فکر کنیم. خیلی از آدمها توی "خود آینده شان" یا توی "خود گذشته شان" گیر می کنند و همین باعث می شود که زندگی پر تنشی را برای خودشان رقم بزنند. البته پیش شرط تطبیق پذیر بودن، داشتن "خودآگاهی" ست تا تصویر درستی از شرایط موجود داشته باشیم.

- یک ویژگی خوب دیگر آن است که یا با تمرین یا از ابتدا بتوانیم صرفا به حساب احترام به همسر و دوست داشتن او کاری را انجام دهیم... حتی تغییر شخصیت بدهیم و از هویت فعلی مان بگذریم تا محبوب بهتری باشیم و در عین حال چنین انتظاری از یکدیگر نداشته باشیم! یک چنین روحیه ای زندگی را گلستان می کند! فقط رسیدن به آن سخت به نظر می رسد

- یک مسئله مهم تر آن است که طرف مقابل مان پس از ازدواج با ما صرفا تا مدت زمان کوتاهی فقط همسر  است و پس از مدت زمان کوتاهی "مادر/پدر بچه ها" خواهد بود. شاید یکی از اصلی ترین دغدغه های سالهای آغازین پس از ازدواج یک زوج باید طراحی شیوه ای برای تعامل با یکدیگر و فرزندانشان پس از آمدن بچه ها باشد. چرا که در غیر اینصورت بواسطه آزمون و خطاهای پدر و مادر علاوه بر خودشان کودک نیز آسیب می بیند.


فعلا همین ها

تو کوچه کوچه مرا بلدی...


به نام تو

دلم می خواهد برایت عاشقانه بگویم...
 من صدایت بزنم، دستم را بگیری و بعد وقتی که دارم حرف می زنم نوازشم کنی...
 اما حرف زدن یادم رفته...
 شوری برای گفتن در این جسم زیاده خواه باقی نمانده...

آخر به تو از چه بگویم؟

 از فکرهای بی سرانجام و بی سر و تهی که به کلمات منجر نمی شوند
 یا از آنچه نفس می خواهد؟

نمی دانم این بی رمقی برای وصل را چه باید کرد؟

من تو را نمی فهمم... زبان تو را نمی فهمم ولی این را خوب می فهمم که تو اگر بخواهی می شود...

جمع م کن...

اینجوری نمیشه...(یک یادداشت قدیمی)

چندان هم چیز پیچیده ای نیست...

گوشه اتاقم نشسته ام و با خودم خیال می کنم که چه دردی دارم … بعد دلم می گیرد (می دانید که چه می گویم؟!) چند راه پیش رویم هست… می توانم یک نمایش معنوی در پرده ذهنم پیاده کنم… لازمه اش یک موسیقی لطیف(که خدا را شکر این روزها خیلی دم دستند) و کمی خوش خیالی من است که خودم را در طی یک طریق یا در میانه یک احساس لطیف و عمیق تصور کنم که انگار در یک اوج معنوی نشسته ام و دوربینی تصاویر مرا بهمراه موسیقی اطرافم ضبط می کند… حتی هندزفری ام را هم بر می دارم و می گذارم کنار دست و به این فکر می کنم که کدام ترک آخرین سامورایی مناسب تر است با احوالم… بعد یکهو این تصویر مضحک می  شود و رنگ می بازد چرا که اگر این حال معنوی است که باید در جست و جوی معنایی در آن بود نه آنکه به تماشایش نشست و محو تصویرش شد چرا که تصویر آن کارش تخدیر من است و گرفتن آن حال از من… و اگر هم که معنویتی در کار نیست صرفا دارم با خودم بازی می کنم و به خودم تلقین می کنم که حالی را دارم که ندارم… می توانم جای این نمایش مضحک کمی بدوم تا آرام شوم نمی دانم در دویدن چه هست اما گاهی تنها راه است برای آرام شدن… اما چرا باید آرام شوم چه چیزی است که می خواهم از آن فرار کنم؟ آیا قصد فرار کردن من واقعی است یا صرفا بخاطر توالی تصادفی گزینه ها به اینجا رسیده ام؟ فرار هم رنگ می بازد… می توانم هم که یک کاغذ بگذارم پیش رویم و شروع کنم به نوشتن احوالاتم و بعد سعی کنم بنحوی وضع خودم را بفهمم… احتمالا بوضوح معلوم است که این آن کاری است که در این لحظه دارم می کنم… 
درد اما این است انگار… داستان ساده یک تناقض درونی است که قصد دارم عالم را از هرگونه پدیده قدسی پاک کنم و همزمان بدنبال نیمه قدسی یا کل قدسی پدیده ها می گردم… بدنبال خدا می گردم و آثار او را پاک می کنم تا نتوانم پیدایش کنم… راه حلش هم موجود است… حل تناقض گام اولش شگستن حلقه است باید در دور بعدی بروز تناقض جلوی خودم را بگیرم تا دیگر دور نخورم… بعدش از خودم می پرسم که کی,کجا و چگونه؟ و بعدش انگار که خسته می شوم و به ترک ۶و ۷ پناه می برم...

این روز استثنایی

اتاق من نه گرمایش دارد نه سرمایش!!! کلن یا گرم است یا سرد... بعد یدونه از این هیتر برقی ها گذاشته ام که یخ نکنم تویش این روزها... همین روز اولی شب را هم روی زمین خوابیدم و باد هیتر مستقیم می خورد توی صورتم... لذت زیربادگرم خوابیدن در سرما خیلی خیلی زیاد است...

صبح بعد نماز به چنان خواب لطیفی فرو رفتم که نگو و نپرس... همین شد که راه ٤٥ دقیقه ای تا امیرآباد را احتمالا باید با استرس دیر رسیدن طی می کردم... از قضا "روی ماه خداوند را ببوس" ته کیفم بود... یکی دو ماهی میشود که آنجاست و نگاهش هم نمی انداختم... رفقای تریپ روشنفکری و خفن و علوم انسانی چی مان ٥-٦ بار از روی کتاب رد شده بودند و تحقیرش کرده بودند... من هم برای کشف علت پرفروشی این فاجعه ادبی خریده بودمش تا ببینم قضیه از چه قرار است... توی مترو و سر کلاس تمامش کردم... از استادم هم کلی خجالت کشیدم...

از قضا کتاب خوبیست... یعنی اقلا برای من و برای دغدغه های من سه چهارتا توضیح و تشریح جذاب و قابل دفاع داشت... کلی ذهنم را درگیر کرد... حرفی نبود که نشنیده باشم... اصلا حرف خودم بود ولی از زاویه مقابل... برای اثبات وجود خدا باید وجود خدا را پذیرفت!!!

دیروز خیلی اتفاقی با یک خانمی که میشناسمش توی تاکسی کنار هم قرار گرفتیم... قرار بود پایین توی یکجور جلسه ای ببینمش اما توی ماشین دیگر نه!... کلن غیر از سلام و یک سوال درباره جلسه مان هیچ چیز دیگری نگفتم... همینجور بی توجه بهش برای اینکه اصلن نبینمش از توی کیفم آن یکی کتاب باریک را برداشتم وشروع کردم به خواندن...

دکارت می گفته باید آنقدر از خودمان باورهایمان را جدا کنیم تا به آن چیزی برسیم که به آن یقین داریم... باید بنای معرفتمان که سست است را از بین ببریم تا برسیم به پی ساختمان و آنوقت بنای مستحکمی ازطریق استدلال بسازیم....٠ آنوقت یک فیلسوف اتریشی هم بوده که نظرش این بوده که نه ما مثل ساکنان یک کشتی سوراخ در وسط اقیانوس می مانیم که نمی توانیم کشتی مان را از نو بسازیم ولی باید آنرا تعمیر کنیم تا غرق نشویم...


بعد اذ ظهر با م.ف یک بحث خیلی طولانی درباره حیا و اینها داشتیم... نقدش بهم وارد نبود ولی تلنگری بجا خوردم و آنهم غیر دینی زندگی کردنم بود...

از امروز عاروق روشنفکری ام را کمتر می رنم و اصلا ترک این عادت می کنم...

حاجی یه تکون

بسم الله

خدا به بعضی ها خیلی حال می دهد...

بنده متاسفانه از دسته فوق هستم... همچین یه تکونی که به خودم می دم الطاف الهی سرریز می کنند روی دامنم(البته مجاز است دیگر... دامن مناسب و مجلسی توی سایز بنده پیدا نمی شود خیلی)...

فقط مشکلش این است که خداوند متعال توجه نمی کند که بنده استعداد زیادی در تکاندن خودم بیشتر از یک دور ندارم... بالاخره تکان دادن هم تداوم می خواهد تا به تکامل برسد و گرنه اصلا ترکیب پیدا نمی کند که بقول شیخنا بخواهد مرده شوی ترکیبش را ببرد*

بعد آنوقت کار بنده سخت می شود... چرا؟ چون دوست اسرار هویدا کرده و بنده برگشته ام به حالت پیش از تکاندنم!!! بعد می خواهم ببینم اصلا سری وجود دارد؟ دوستی هست؟ و امثالهم...

بعد یکی نیست بگوید که آخه مردک! شما که دیدی قبلا اصل ماجرا رو!!! خب بیخیال این حرفها شو... بعد بنده شک می کنم که اصلا آندفعه تکانی خورده بودم یا نه؟ چیزی را یافته بودم یا نه؟

خلاصه اینکه نمی خواهم نا شکری کنم چرا که نامردیست ولی بالاخره آخرش به خدای محترم عرض می کنم که:
خداییش پا بده و لطف کن و استحکام قدم بده!

خوش نقش تر از فرش دلم بافته ای نیست               بس که گره زد به گره زد به گره حوصله ها را