فرش دل

می گویند نقش فرش مثل موسیقی است... اوج و حضیضش را می گویند انگار

فرش دل

می گویند نقش فرش مثل موسیقی است... اوج و حضیضش را می گویند انگار

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

خوش نقش تر از فرش دلم بافته ای نیست               بس که گره زد به گره زد به گره حوصله ها را

به نام تو
آن روز را خیلی روشن بخاطر دارم... خیلی واقعی شده بودم... پیراهن سه دکمه ی یقه دار چروک قرمز رنگی تنم بود که خیلی درب و داغان نشانم می داد... نفسم گرفت... رفتم عقب جمعیت نشستم و به دیوار تکیه دادم... روبروی دیوار (و نه دقیقا رویروی من) خانمها نشسته بودند برای همین از نگاه بی فوکوس خودم به روبرو و برداشتی که دیگران عجیب و غریب آن جمع ممکن بود از آن بکنند می ترسیدم اما به این خیرگی ادامه دادم... 5 یا 10 دقیقه شبیه جوانهای عاشق موهومی که به درخت تکیه می کنند آنجا نشستم و بعد بلند شدم تا بروم و پیرهنم را عوض کنم... پیش خودم گفتم که از این جماعت بعید نیست که خیال کنند عاشق شده ام اما به درک مگر اهمیتی هم دارد؟... کسی که نظرش اهمیت دارد خودش هم می داند که مساله این نیست...
کلید اتاق ها دست من است... لباسم را عوض می کنم... چند هفته بیشتر نیست که این پیراهن را خریده ام... عجب فضای مسموم پاکی دارد این اردوگاه و مهمانهایش!!! آدم باید از هر کار معمولی اش بترسد که مبادا محرک باشد... نگران این شده ام که نکند دارم تیپ می زنم تا جلب توجه کنم...
بیرون که می آیم هنوز آرام نشده ام... به عادت مالوف شروع به دویدن در آن سراشیبی تند و بعد هم سربالایی بعد از آن می کنم... یک صفتی در دویدن هست که هنوز حال آن را پیدا نکرده ام که به آن فکر کنم که چیست؟ ولی خیلی خوب می دانم که دویدن حائز این صفت هست... فارست گامپ این را خوب فهمیده بود!!!
باید درها را قفل می کردم و یادم رفته بود... برمی گردم... مسافت طی شده را دوباره می دوم... سرپایینی و سربالایی این بار جایشان را عوض می کنند... خدا پدر قانون بقای انرژی را بیامرزد حال آن گوی های بدون اصطکاک مثالهایش را دارم... یک دفتر و خودکار هم بر می دارم... به بی وزنی کمک می کنند...


خدا کجای این معادله است؟ یعنی من چقدر به قصد قربت دارم این کار را می کنم؟ چقدر شانس رشد معنوی دارم اگر بی زحمت بیافتم بدنبال کسب علم و به آرزوی پژوهشگری ام نزدیک شوم؟


دستگاه آب پاش با نور خورشید هماهنگ است... رنگین کمان درست شده... همینطور که به راه رفتن ادامه می دهم خانواده مرد پراید سوار را می بینم که دارند از روی شیب فضای سبز، کجکی به سمت ماشینشان سرازیر می شوند... صاحب ماشین یک مرد معمولی است انگار... و خانواده اش هم نه چندان مذهبی بنظر می آیند و نه چندان انقلابی... وقتی ماشینشان به من می رسد پشت ماشین مرد چفیه بزرگی می بینم... آدم اگر صادق باشد همان دو تا چیزی را هم که قبول دارد و واقعا قبول دارد را به رفراندوم نمی گذارد...

این همان فرصت و پنجره معنوی ایست که منتظرش بودم... اما من چقدر با خودم صادقم؟ واقعا من منتظر این هستم یا اینکه این فقط یک توجیه است؟... توجیه نیست هر چند تضمینی هم نمی شود داد...

پایم به شلنگ آب وسط جاده گیر می کند...چند رشته ابر مثل کاغذهای از عرض پاره شده بالای سر کوه تنهایی که آن روبروست مجتمع شده اند...


خوش نقش تر از فرش دلم بافته ای نیست               بس که گره زد به گره زد به گره حوصله ها را

آدمهایی که آن تو نشسته اند موضوع را نمی دانند... خودم هم طول می کشد تا بفهمم... همانجا روی جدولهای کنار خیابان می نشنینم و همه این نشانه ها و نمادها را یادداشت می کنم تا از یادم نرود...


باید حوصله ها را به هم گره بزنم... چه بروم و چه بمانم... مستی رفتن مجال این را از من می گیرد... دو سه سال "حوصله گره زدن" آنهم با دست زخمی و نخ چندش آور و سختی مثل این، عذاب آور است... اما نقشش حتما خوب از آب در می آید...


آفتاب نورش را روی آسفالت پررنگ می کند... مسیر روشن شده است...
  • پنجاه و نه

نظرات  (۱)

  • محمد صابر نیک نام
  • این مهمترین روز این سالهایم بود یک جورهایی...
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی