فرش دل

می گویند نقش فرش مثل موسیقی است... اوج و حضیضش را می گویند انگار

فرش دل

می گویند نقش فرش مثل موسیقی است... اوج و حضیضش را می گویند انگار

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۳ مطلب در فروردين ۱۳۹۴ ثبت شده است

#موقت

حیف که امتحان دارم وگرنه می گفتم که:

«I've lost the edge»

و ناله می کردم

خروج از تعلیق

با این همه تردید و تعلیق نمی شود کاری نکرد... تعلیق اگر موقتی نباشد معنایش بی معنایی و رکود است... و من بخش مهمی از تعاملم با دین را به حالت تعلیق در آورده ام!

کمی که بگذرد به چهارمین سالگرد این تعلیق می رسیم... به آن روزی که از مسیری که برای خودم ترسیم کرده بودم خارج شدم و عقب نشستم... مسیری که بنا بود اقلا از تردیدهایم بکاهد و یا مرا به پاسخگویی به آنها نزدیک کند... به هر حال آن راه را نرفتم و اکنون اینجا ایستاده ام...

اگر بخواهم از این حالت تعلیق خارج شوم باید با دین "مواجه" بشوم... من سخت راضی می شوم و به اصحاب دین هم چندان خوش بین نیستم... برای همین به این مواجهه احتیاج دارم...

با "م" که در حال حاضر یک جورهایی طلبه است(نجف و قم و تهران درس خوانده اما الان سرباز است) مشورت کردم... می گوید مهم ترین مرحله یادگیری علوم دینی "سلوک" است... منتظر اینکه این را بگوید بودم... دفعه اولش نیست که این حرف را می زند... اما مثل هر بار، این حرفی ست که به من گران می آید... من از منظر پرسش با دین مواجه شده ام و او از من می خواهد که عابدانه پا به راه راز آلودی بگذارم که از آن پرسش می کنم و درباره اش تردید دارم... حرفش این است که این طوری پاسخ را از درون می یابی و نه در بیرون... پذیرفتنش آسان نیست...

اما مدتی ست که دارم راحت تر با این قضیه کنار می آیم... اسلام یعنی تسلیم... یعنی دست هایت را در برابر عظمت خدا و دینش بالا ببری و اعتراف کنی کوچک تر از آنی... متحیرانه در برابرش تعظیم کنی و بگویی من به عظمت تو اعتراف می کنم... و بعد وقتی حس کردی کم آورده ای راه را آن طور که نشانت می دهند طی کنی... شاید بعد از آن است که ایمان سر و کله اش پیدا می شود و عقل شروع به پرسش گری می کند تا او را به منزل برساند...

دارم آرام آرام به این نتیجه می رسم که راه "ورود" به دین عقل نیست...

اول فروردین

اینها را شب قدر پارسال نوشتم:

کشف قدر
این شب قدر خودم را کشیده ام کنار و هی فکر می کنم که جه بلایی سرم آمده؟ این همه پوچی و بی معنایی از کجا به من هجوم آورده؟
من برای چه الآن آمده ام شب قدر؟ که قرآن سر بگیرم؟ چرا باید قرآن سر بگیرم؟ پاسخ های تکراری تهی شده از معنا تحویل خودم نمی دهم… اینها نهایتا به درد همان جلسات سیاست گذاری می خورد تا برچسب های کمتری را با خودم حمل کنم…
چرا اینجوری شده ام؟
شاید علت این است که خودم را جای اشتباهی جستجو می کنم... در عالمی موهوم که تهی از ماده و مغروق در معناست و برای رسیدن به آن باید از هر چه مادیست برید... عالمی که دلتنگی و سختی و دوست داشتن در آن مفاهیمی مجردند و هیچ متعلق مادی ای ندارند...
زحمت سلوک و اینها هم به خودم نداده ام... شاید برای همین است که این قدر نفهم شده ام... نه عالم بالا را می فهمم نه عالم پایین را و در این تعلیق سرگردانم... 
هیچ چیز بهم نمی چسبد نه خواندن فلان زیارت نه دنبال کردن فلان شهوت... باز هم شهوات را بدن طالب است و ادامه اش می دهد اما...
دو تا راه بیشتر پیش رو نیست... یکی بازگشت به عالم واقعیات محسوس است و دیگری رفتن به سوی عالم احتمالات ناملموس...
اما من طبق قاعده و روال مألوفم باز هم راه میانه ای را در پیش گرفته ام...

اینها را الان می نویسم:

توی یک بعد از ظهر که هوا به فصلش نمی خورد و اصلا زمستانی نبود با خودم قرار گذاشتم که عاشق بشوم. ممکن است بگویید دارم مزخرف می گویم. اما واقعا احساسات من Kill Switch دارند و مدتها بود که آن را فشار داده بودم. آن روز بعد از ظهر دوباره روشنش کردم و از آن لحظه حالم دگرگون شده. احساساتم مثل آبی که پشت سد گیر کرده است و با فشار از دل سد بیرون می زند شدیدند. انگار عقده ایست که دارد سر باز می کند و من واقعا برایم سخت است که مهارش کنم و به تعادل برسانمش... اینکه می گویم با خودم قرار گذاشتم که عاشق بشوم را باید توضیح بدهم اما توان دادن این توضیح را چندان ندارم. نتیجه طبیعی همان تصمیمی ست که آن شب قدر وقتی توی آن خیابان تنها به دیوار تکیه داده بودم گرفتم.
امسال سال مهمی ست. من برای بار n ام دارم خودم را باز تعریف می کنم و به نظرم این بار مسیر درستی را دارم می روم