فرش دل

می گویند نقش فرش مثل موسیقی است... اوج و حضیضش را می گویند انگار

فرش دل

می گویند نقش فرش مثل موسیقی است... اوج و حضیضش را می گویند انگار

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۶ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

شکستن

آدم بعضی وقتها می شکند...

هیچ وقت از این آدم های لوسی که می نشینند یک گوشه و غرغر می کنند و ادعای خستگی، تنهایی یا کمبود می کنند نبوده ام.

اینکه الآن این شکلی شده ام دلیل دارد...


به نظرم یکی از مهم ترین مهارت هایی که هر آدمی باید داشته باشد این است که وضعیت خودش را بداند. بداند که با خودش چند چند است و چه چیزی کم دارد و کجای کارش می لنگد. خوشبختانه این مهارتی ست که تا حد خوبی از آن بهره مندم و به ندرت(شاید کلا یکی دو بار) شرایطی پیش آمده که کسی چیزی درباره ام بهم گفته که خودم بهش واقف نبوده باشم. اقلا نقاط ضعفم را خیلی خوب می شناسم.

مهارت مهم دیگری که اگر نباشد قبلی هم به درد لای جرز دیوار می خورد آن است که با توجه به وضعیتت روی داشته هایت بسازی و جلو بروی.


حالا آدمی مثل من را فرض کن که به خودش مراجعه می کند و هر جایی که سرک می کشد دستش به جایی بند نیست. هیچ پایه ی محکمی که روی آن بخواهد بایستد را پیدا نمی کند. اگر در شرایطی مثل آن دفعه که چند سال پیش به این نقطه رسیده بودم به اینجا می رسیدم هیچ مشکلی نبود. یک مدت خودم را کنار می کشیدم و دستی به سر و روی خودم می کشیدم و آرام آرام خودم را بالا می کشیدم. الآن اما شرایط فرق کرده. نمی شود که بکشی کنار! نمی شود که آرام آرام خودت را بالا بکشی چون با سرعتی باور نکردنی بقیه جلو می روند و هر چند دقیقه ای که بایستی بیشتر عقب می مانی.

این هراس از فرصت نداشتن دارد می خوردم و تغییرم می دهد. برای اولین بار در عمرم از دوری و عدم دوستی طلب کار شده ام. دیوانه وار توی فضای مجازی ول می گردم و مثل زامبی ها از کتابی به کتاب دیگر می پرم. این ها یعنی سرگردان و گیج شده ام. یعنی نمی دانم الآن باید دستم را به کجا بگیرم...

بدتر از همه یعنی اینکه می دانم باید قدم بردارم اما نمی توانم و ین خیلی وبران کننده ست.


اینجور جاها آدم می شکند...

استرس!

از وقتی خیال ازدواج کردن به سرم زده شدیدا استرس دارم.

استرس دارم چون می بینم که خیلی کم هستم، زمان چندانی ندارم و باید بیشتر از این حرفها باشم... خیلی بیشتر...


تا وقتی که خیال اینکه یک نفر دیگر باید به تو اعتماد کند و رویت برای همه عمرش حساب باز کند نباشد دلیلی برای این همه عجله نیست.

"فعّال"یت

آدمی که برای خودش نقش فعالی در نظر نگیرد و منفعلانه آماده واکنش به محیط باشد مرده است.
مثل توپی می ماند که گوشه انباری افتاده و شاید هیچ وقت رنگ دروازه ای را به خودش نبیند.

باید رفت و وسط میدان ایستاد.

باید درد کشید...
خسته شد...
آزار دید...
خراب شد...

این ها لازمه بودن اند.


اگر منتظر بازی های تمیز و بی خطر کنار زمین بنشینی
هی ان قلت بیاوری که چرا فلان جور بازی نمی کنند و درستش بهمان جور است و کذا،
هنوز هم بیرون زمینی و بازی نکرده ای.

دینداری ۲

بهش فکر که می کنم دین نمی تواند چیز به درد بخوری باشد و به مردم عادی و جامعه و فقر و جنگ کاری نداشته باشد و مال نیمه شب ها باشد...


دین حتما چیز تپنده ای در کف جامعه است. هرچند من ندانم که چیست...

دینداری

دینداری انواع دارد... سه جورش را من چشیده ام


یکی دینداری ای که تجربه ی این روزهای من است. خدایی که کمبودهای زندگی ات را پر می کند و ازش می خواهی معجزه کند. چیزهایی که بهشان نمی رسی را در قنوت هایت تکرار می کنی و توی قرآنش دنبال نشانه هایی برای زندگی ات می گردی. نذر می کنی که خدایا من نمازهایم را اول وقت می خوانم که فلان اتفاق بیفتد و بعد هم وقتی زدی زیرش از دست خودت شاکی می شوی و ... خیلی هم هدف دینی ای را دنبال نمی کنی. به یک دین فطری ای ایمان می آوری برای بعضی کارها هم دست به دامن اعمالی می شوی. ممکن است گاهی هم شعارهای دینی بدهی ولی عمیق تر که نگاه کنی خیلی هم خبری نیست.

یکی دیگر دینداری خانوادگی ست که در کیس حقیر به یک خانواده سنتی طرفدار جمهوری اسلامی تبدیل می شود. ریش می گذاری، پدر و مادرت هم ریش و حجاب دارند و توی خانواده تان هم از دم همه چادری اند، دور و بری ها برای حجاب نداشتن زن ها حرص می خورند و از تعریف کردن مقام ائمه حظ می برند. هی هم از شدت بصیرت و حزم آقا به به و چه چه می شنوی. تو هم خب بالاخره بخشی از این ساختاری و لذا حتما آدم خوبی هستی! (قاعدتا یاد گرفته ای که به احکام پایبند باشی و جاهایی که مذهبی جماعت می روند هم رفته ای)

یک جور دیگرش هم این است که فکر می کنی دینت قرار است مشکلاتی را حل کند. یک دین انقلابی که برای مسائل جهان نسخه دارد و تو مسئولی که پیام این دین را به عالم برسانی. آدم هایی که زندگی شان معنا ندارد را بهشان معنا نشان بدهی. فقر را ریشه کن می کنی و عدالت را برای جهان به ارمغان می آوری.


من این وسط مسیری را طی کرده ام. از ۲ به ۳ و نهایتا این روزها ۱.(البته طول کشیده تا از هر کدام به دیگری برسم)


عزیزی یک روزش را حرام من کرد تا من که لبریز از حرفها شده بودم کمی آرام بشوم. حرفهایی زدیم. البته در واقع فقط من حرف زدم. او از من آدم بلد تری ست. می داند که هر حرفی را نباید زد. برعکس من که آن قدر احمق هستم که تقریبا هر حرفی را بزنم. الان که فکر می کنم غیر یکی دو جمله کلیدی چیز زیادی از حرفهایش یادم نمانده. چون خیلی هم حرف نزد. راجع به دینداری و دغدغه مندی بود.

فکر که می کنم او خودش هم به اندازه من بلکه هم بدتر از من است در این باورها.(شاید اشتباه کنم... می پرسم یک وقت) همان قدری که من درباره دینداری تصور مبهمی دارم و به شکل نوستالژیکی همچنان همان تصویر دینداری خانوادگی را به عنوان دینداری به خاطر می آورم، تصویر او هم مضحک است. تصویری که دینش سواد است. دینداری ای که آدم هایش درباره مسائل اظهار نظرهایی دارند که دوست دارند به دین هم ربطش بدهند. آیا شده که خودش را خرج دینش بکند؟ بهش نمی خورد...

ولی خدا خیرش بدهد... احتمالا خودش باورش نخواهد شد اما این بار هم مثل همیشه تاثیر عمیقی روی من گذاشت. خوراک ساعتها فکر کردن و تراشکاری ام را فراهم کرد.


من مسیر خودم را برای این چند بار عوض کردم که خالی بودن و بی معنایی اش را با تمام ذرات وجودم حس کردم. وقتی تصمیم گرفتم تا می توانم مطهری بخوانم و هر چه را که به عنوان ارزشهای دینی ای که در خانواده یاد گرفته ام فراموش کنم بی دلیل نبود. از تقلید متنفر شده بودم. وقتی هم که از آن تزهای رادیکال اسلام به عنوان نجات دهنده بشریت دست کشیدم زمانی بود که یاد گرفتم از خودم پرسش کنم و دیدم که جوابم ناقص است. نه تنها ناقص است بلکه شعاری ست. پر است از تعریف و تمجید های موهوم و بی مبنا... بهترین دین، کاملترین دین و دقیق ترین دین و فقهی که پاسخگو ست و همیشه و هر بار اگر به دین رجوع کنیم جواب برای پس فرستادن دارد. این ها همه جوک بود. به درد همان پامنبری های عامی مطهری می خورد که دینشان را به خودشان عرضه نکرده بودند.(یا شاید حوصله این کار را نداشتند) الان هم که این شکلی شده ام که الان هستم به خاطر آرامش است. به خاطر خروج از تعلیق و تهی گشتگی.


خیلی زود باید با موقعیت فعلی ام خداحافظی کنم و این بار باید به دینداری مسئولانه پناه ببرم. دینداری ای که من باید خودم را وقفش بکنم. دینی که باید بفهمم از انسان چه می خواهد و من اجرایش بکنم. مثل یک دستور العمل. یک دین انقلابی که باید کشف بشود و علی الحساب خبری ازش نیست.

کوتاهی قد

چرا من این قدر کوتاهم؟

چرا هیچ چیز بدرد بخوری نیستم؟ 

دنبال تمایزهایم می گردم... دنبال یک چیزی که باشم و بتوانم روی آن بسازم و بالا بروم... چیزی که اگر یک نفر پرسید تو چی هستی برای ارائه کردن بهش داشته باشم. چیزی که اقلا خودم بتوانم یک "چیز" بدانمش...

دور و بری ها رویم حساب بیشتری باز می کنند. حتی گاهی این را توی چشم خودم هم بهم می گویند. من هم مثل همیشه ی وقت هایی که کسی ازم تعریف می کند گارد می گیرم؛ قوز پشتم را صاف می کنم و سعی می کنم چیزی بگویم اما نمی توانم... پیش خودم می گویم فکر می کنند داری تعارف می کنی و مسخره است که تعارف بکنی. همین می شود که بی خیال می شوم... حالم بد می شود از اینکه دیگران فکر کنند بیشتر از چیزی هستم که واقعا هستم...


ایستاده ام بیرون خودم و به خودم نگاه می کنم که ببینم من اگر جای دیگران بودم توی خودم چه چیزی می دیدم؟ اصلا کلا خودم را چه جوری می دیدم؟


- یک جوان لاغر قوز کرده با بینی بزرگ که دندان های جلویش عقب و جلو اند و به خودش سختی ارتودنسی کردنشان را نداده. معمولا کمی قوز کرده. موهایش را شانه نمی کند و لباس هایش را هم بلد نیست که درست ست کند. عینک اش معمولا کثیف است و یک جور حالت اضطراب توی چشم هایش موج می زند.

موقع حرف زدن تند تند صحبت می کند و سعی می کند حرف های عامیانه و ساده انگارانه اش شکل مهم و جدی ای به خودشان بگیرد. همیشه کلی اطلاعات اضافی هم لا به لای حرف هایش هست که معلوم نیست چرا اصرار دارد حتما بگویدشان. معمولا نمی تواند پی حرفش را بگیرد و یادش می رود که راجع به چه حرف می زند. و معلوم هم نیست که چرا اینقدر حرف می زند؟ تا حدی تنبل است اما به اندازه کافی با هوش هست. معلوم است که الان آن قدر گیج هست که نمی تواند از هوشش استفاده کند و مثل خنگ ها شده.

خیلی زیاد فکر می کند. سوال های خوبی هم دارد. اما فقط می تواند گیجت کند. احتمالا فلسفه زیاد خوانده و پز روشنفکری می دهد. می تواند خیلی راحت با آدمها تعامل می کند و بو می کشد برای بحث کردن. تقریبا می شود گفت که عصبانی نمی شود و حتی شاید بشود گفت که احساسات چندانی ندارد.




تا حد زیادی تصور ناقص و درب و داغونی ست. و نکته مهم هم آن که ازش هیچ وجه ممیزه ای که ارزشمند باشد در نمی آید. من واقعا کم هستم...


نمی دانم به چه دردی می خورم. 

کاش به یک دردی بخورم