فرش دل

می گویند نقش فرش مثل موسیقی است... اوج و حضیضش را می گویند انگار

فرش دل

می گویند نقش فرش مثل موسیقی است... اوج و حضیضش را می گویند انگار

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۸ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۴ ثبت شده است

درد دل

ای کاش یکی بود جای من حرفهایم را می زد...

شاید بهتر این بود که نگفته می فهمید چه می خواهم بگویم و جوابم را می داد



کاش زبانم باز بود

جای خالی یک دوست ۳

"جای خالی یک دوست ۲" را دلم نمی آید پست کنم... هنوز مهربان تر از این حرف ها هستم...


اهل شعر خواندن نبوده ام  _البته نه که از اول نبوده باشم، نه، مثل خیلی چیزهای دیگر این هم یکی از چیزهایی بود که با اعتماد به نفس کشی "روزبه" از زندگی ام محو شد_ ... تازگی ها دوباره دارم شعر می خوانم ولی خیلی کمتر از آنی ست که بگویم اهل شعر خواندن شده ام... بیشتر شعرهایی که این روزها توجهم بهشان جلب می شود از توی آلبوم های موسیقی سر و کله شان پیدا می شود. بهتر از همه هم "اشارات نظر" میلاد درخشانی بود که انتخاب اشعارش عالی بود؛ هرچند شاید در مجموع آلبوم موفقی نبود.(بعضی از ابیات خوب شعرها را هم فاکتور گرفته بود متاسفانه)

روی آندروید برنامه ای آمده که به بخشی از آرشیو beeptunes وصل است و اگر اشتراک ماهیانه اش را بخری می توانی به طور نامحدود و به شکل قانونی موسیقی دانلود کنی... کلی چیز دانلود کرده ام... یکی ش هم آلبوم "این خرقه بینداز" گروه اوهام... البته من نمی دانستم مال اوهام بوده ولی ده ثانیه اش را که شنیدم سریع یاد آن نرم افزار دایره المعارف شعر پارسی! "درج" افتادم که لای منوهایش یک جایی چند تا ترک از گروه اوهام قایم شده بودند و من و صالح بهشان می خندیدیم... به این یکی هم می خندیم البته!

هر جور که نگاه می کنم حافظ با این مدل راک خواندن جور در نمی آید... حتی کلمات را فارسی ادا نمی کند این شهرام شَعرباف!... خلاصه اینکه خوشم نمی آید... ولی خب شعرهای جالبی هست تویش.

داشتم فکر می کرد که آدمی که بتوانم اسمش را دوست بگذارم چرا دور و برم نیست؟ یاد این بیت افتادم:

که شنیدی که در این بزم دمی خوش بنشست (؟ احتمالا) / که نه در آخر صحبت به ندامت برخواست
شمع اگر زان لب خندان به زبان لافی زد / پیش عشاق تو شب ها به غرامت برخاست
حافظ این خرقه بیانداز مگر جان ببری / کآتش از خرقه سالوس و کرامت برخاست

داشتم فکر می کردم که مسئله بلاتکلیفی من است. نه این خرقه می اندازم و نه تاب ملامت دارم... دوستی از پشت نقاب همینیه که هست... تلخ، سرد و نمایشی... دوستی بی نقاب زحمت داره ولی شاید مخاطب خودشو پیدا کنه...







_

گاج غزلیات حافظ رو توی فرم شعر نو چاپ کرده با اسم «حافظ به روایت نو». کار جالبیه و من دوستش دارم. امروز لای کتابو باز کردم این غزل اومد:

حَسبِ حالی ننوشتیّ و
شد ایّامی چند؛ /
مّحرمی کو
که فرستم به تو
پیغامی چند؟

ما بدان مقصدِ عالی
نتوانیم رسید؛ /
هم مگر پیش نهد
لطفِ شما
گامی چند.

چون
مِی از خُم به سَبو رفت و
گُل افکند نقاب، /
فرصتِ عیش نگه دار و
بزن جامی چند

قندِ آمیخته با گُل
نه علاجِ دلِ ماست؛ /
بوسه ای چند
بر آمیز به دشنامی چند.

زاهد!
از کوچه ی رندان
به سلامت بگذر؛ /
تا خرابت نکند
صحبتِ بدنامی چند.

عیبِ مِی
جمله چو گفتی،
هنرش نیز بگو؛ /
نفی حکمت مکن
از بهرِ دلِ عامی چند.

ای گدایانِ خرابات!
خدا یار شماست؛ /
چشمِ اِنعام ندارید
ز اَنعامی چند.

پیرِ میخانه
چه خوش گفت به دُردی کشِ خویش! /
که مگو حالِ دلِ سوخته
با خامی چند.

حافظ
از شوقِ رخِ مهرفروغِ تو بسوخت؛ /
کامگارا!
نظری کن
سویِ ناکامی چند.

_

عادت کم حوصله ها

زیاد نمی نویسم این بار...


باورم نمی شد که بشود به این سرعت این قدر رقیق القلب بشوم... این قدر محبت درونم شعله بکشد که اینطوری لطیف بشوم... مهار کردنش سخت شده


کاش خدا به فکرم باشد

مسجد

قبل تر ها که خانه مان توی میدان ۶۰ بود و هر بار که از خانه بیرون می آمدیم اولین چیزی که بعد از خروج از میدان می دیدیم مسجد جامع بود مسجد رفتن بخشی از سبک زندگی مان بود. من همیشه می رفتم کنار پرده و سعی می کردم بفهمم الان مادرم کجاست؟ حوصله ام که سر می رفت از آن ته -که پرده ها را یک کمی بالا داده بودند- می رفتم سمت زنانه و دنبال مامان و مامانجون می گشتم... مسجد جامع واقعا هم بزرگ بود... من هنوز هم درست نمی دانم آن درش که آخر مردانه بود و وقتهایی که مجلس شام داشت یا شلوغ بود از آن خروجی خارج می شدیم دقیقا کجای مسجد بود؟ آن راه پله کنارش به زنانه هم راه داشت؟ ...بیرون مسجد یک ویدیو کلوپ هم داشت که صادق ازش فیلم های دفاع مقدس طور امانت می گرفت و فکر کنم مجبور بود شناسنامه گرو بگذارد... یک لوازم التحریر فروشی هم بود که من هر بار به دفترهایش نگاه می کردم...

فکر کنم ۶ سالم بود که خانه مان را عوض کردیم و آمدیم تقاطع گلبرگ و نظام آباد...

صادق آن وقت ها مدرسه ی موتلفه می رفت... آقای کوهستانی، معلم شان، یک آدم سوپر حزب اللهی خوش ذوق بود. توی خانواده ی ما آقای کوهستانی یک اسطوره است انگار که هر از چند گاهی همه از هم می پرسند "آقای کوهستانی کجاست الان؟ چه کار می کند؟ توانست آن مدرسه ی خوب حزب اللهی که دنبالش بود را بسازد؟" و خب آخرین خبری که از آقای کوهستانی در دست است مربوط می شود به آن شرکت کذا که بدجوری من را نسبت به روحانیت و اساتید اخلاق و ... بدبین کرد... من آن وقت ها خیلی بچه بودم و آقای کوهستانی را یادم نمی آید اما توی این سالهای اخیر توی مسجد امام حسن و پای منبر آقای خوشوقت می دیدمش(بعلاوه بقیه اکیپ مدرسه و بچه ها)... آقای کوهستانی خوب توانسته بود بچه ها را حزب اللهی بار بیاورد... صادق هم آن وقت ها یک سوپر حزب اللهی بود...

توی محله جدید، من و صادق می رفتیم مسجد و بابا که اخیرا شغلش خیلی سنگین تر شده بود نمی آمد... یادم نمی آید که مادرم هم زیاد به این مسجد سر زده باشد... زنانه درست و حسابی ای نداشت... چند وقتی که گذشت صادق گفت که دیگر نباید برویم به این مسجد چون پیش نمازش ضد انقلاب است، برای آقا دعا نمی کند و از منتظری خوب نقل می کند... راست هم می گفت پیرمرد شکسته ی روی اعصابی بود من که تازه داشتم نماز خواندن را یاد می گرفتم حوصله ام سر می رفت از نماز های طولانی و ذکر های اضافی اش... منبرش هم افتضاح بود مثل آدمهایی بود که از عالم بریده اند و هیچ امیدی ندارند...

صادق دوچرخه عمو کاظم را که چهل سالی عمر داشت گرفته بود و خودش وقت نمازها با آن می رفت مسجد جامع یا مسجد النبی... عملا مسجد رفتن ما دیگر منسوخ شد و محدود شد به مناسبتها... من رفتم مدرسه و تا ۴ و ۵ خانه نمی آمدم و پدرم هم که کارش خیلی سنگین تر شده بود نمی توانست ما را جایی ببرد(آن وقت ها رئیس بیمارستان بود... بیمارستانی که وقتی از صفر تا صد آوردش بالا و راه اندازی شد مدیرش عوض شد و پدر ما هم دوباره برگشت دانشگاه و وزارتخانه)...

قضیه همین طور ادامه داشت تا من رفتم پیش دانشگاهی... از دانشگاه امام صادق که برای تحقیق محلی آمده بودند می خواستند بدانند که من دوست محله ای یا مسجدی ام کیست؟ همچین فردی وجود خارجی نداشت! من بیرون از خانه و مدرسه حتی یک نفر را هم نمی شناختم... از خودم بدم آمد که چرا مسجد نمی روم؟ همین شد که با خودم قرار گذاشتم بروم مسجد... دو هفته ای مداوم رفتم ولی بعد یک روز که ولادت(یا وفات) حضرت زینب هم بود آخوند جدید محترم مسجد داشت اثبات می کرد که خیلی آدم با بصیرتی ست و می گفت که حضرت زینب پیام رسان کربلا بود شما هم پیام رسان بصیرت من باشید حالم ازش به هم خورد... دیگر مسجد نرفتم تا همین هفته گذشته که دائم دارم دوباره می روم مسجد...

الان که دوباره رفته ام مسجد خوشحالم... حس می کنم آمده ام داخل مردم... حس می کنم دارم می فهمم که چرا مردم از احمدی نژادی که مثل معلم های دبستان صحبت می کرد خوششان می آمد(همان احمدی نژادی که ۸۴ آمد توی مسجد جامع رای داد و همه عاشقش بودند)... دارم می فهمم که اگر مسجد حلقه ارتباطی اهالی یک محله باشد چه قدر همه چیز سازمان یافته تر می شود و آدم ها احساس معناداری بیشتری می کنند... از خودم هم خوشم آمده... نماز اول وقت بعلاوه غفیله، قرآن و دعاهای جانبی... 

آه که چقدر غفیله دوست داشتنی ست! "فنادی فی الظلمات ان لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین... و نجیناه من الغم و کذلک ننجی المومنین" آدم روحش پرواز می کند! 

من مانده ام که چطوری وقتی این همه روی خدا را زمین زده ام باز هم وقتی این آیه ها را می خوانم فکر می کنم خدا دارد با من صحبت می کند؟

عصبانی ام!

مدت ها بود که خودم را این قدر عصبانی ندیده بودم... حتی کار به فحش دادن هم کشید!(البته تهش "شعور نداری" بود!)


نمی دانم تا حالا چند بار شده که به خودم لعنت بفرستم و بگویم که آخر تو را به بسیج و این ادا و اطوار های حزب اللهی چه کار؟


حالم از این مانور حزب اللهی گری بهم می خورد...

جای خالی یک دوست

کاش یکی بود که بهش می گفتم...


کاش امسال جای اینکه پشت لپ تاپم نشسته باشم رفته بودم اعتکاف و به خدا می گفتم...

کاش یکی بود که گوش شنیدن این همه درونیات تلنبار شده را داشت...

کاش می شد به همه ی این مثلا دوست ها بگویم که دوستی نکرده اید...


کاش یکی بود که همین ای کاش ها را بهش می گفتم...

کاکتوس

تو همان گل خارداری بودی

 که خریدم تا بدانم

 چنده مرده

 حلاج بودنت هستم…


چند هفته ایست

آب نخورده این گلدان کوچک

 محکم ایستاده اما

منتظر دست نوازشی که به رویش بکشم

و از خشکی اش خجالت بکشم


چند قطره آب

این تمام خواسته اش بود

دلم تابستان می خواهد

این روزها بدجوری جای خالی یک دوست را حس می کنم... دلم می خواهد که یکی باشد که بتوانم بهش بگویم چقدر بدبخت و خالی ام و چقدر می ترسم... چقدر می ترسم که دیر بشود و من هنوز همینی باشم که هستم...

دبیرستانی که بودم یک دفنر سبز رنگ جیبی پاپکو داشتم... کاغذهای داخلش را اما زرد خریده بودم و با ست اصلی اش که سبز بود عوض کرده بودم... تمرین داستان نوشتن می کردم...(تا این لحظه هنوز تن به کتاب های آموزشی و کلاس هایش نداده ام چندان) برای خلق شخصیت ها سی تا سوال طرح کرده بودم که می توانست توصیفشان کند... برای اسعد (شخصیت داستانی که با جوان با هم رویش کار می کردیم و نیمه کاره ماند) به کارش گرفتم اما بعد از آن، آن دفتر شد توصیف من... چند سال متوالی آن سی سوال را از خودم می پرسیدم و متوجه تغییراتی می شدم که کرده ام... دفتر گم شد... مجموعه ای از بهترین چیزهایی که نوشته بودم گم شد... و من دیگر خودم را ارزیابی دقیقی نکردم و درگیر جزییات شدم...

یک جای آن نوشته بودم: "می ترسم چند سال دیگر به کوهی از استعدادهایی تبدیل بشوم که به فعلیت نرسیدند..."


دلم یک تابستان می خواهد... تابستانی که توی آن جبران همه ی این چهار پنج سالی که مرده بودم را بتوانم بکنم... تابستانی که نه جیم دارد، نه نبض، نه بسیج و نه کتابخانه دانشجویی و ترس از گناه و نگاه... یک تابستان تنهایی 


باید دوباره خودم را بنویسم