فرش دل

می گویند نقش فرش مثل موسیقی است... اوج و حضیضش را می گویند انگار

فرش دل

می گویند نقش فرش مثل موسیقی است... اوج و حضیضش را می گویند انگار

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

مسجد

قبل تر ها که خانه مان توی میدان ۶۰ بود و هر بار که از خانه بیرون می آمدیم اولین چیزی که بعد از خروج از میدان می دیدیم مسجد جامع بود مسجد رفتن بخشی از سبک زندگی مان بود. من همیشه می رفتم کنار پرده و سعی می کردم بفهمم الان مادرم کجاست؟ حوصله ام که سر می رفت از آن ته -که پرده ها را یک کمی بالا داده بودند- می رفتم سمت زنانه و دنبال مامان و مامانجون می گشتم... مسجد جامع واقعا هم بزرگ بود... من هنوز هم درست نمی دانم آن درش که آخر مردانه بود و وقتهایی که مجلس شام داشت یا شلوغ بود از آن خروجی خارج می شدیم دقیقا کجای مسجد بود؟ آن راه پله کنارش به زنانه هم راه داشت؟ ...بیرون مسجد یک ویدیو کلوپ هم داشت که صادق ازش فیلم های دفاع مقدس طور امانت می گرفت و فکر کنم مجبور بود شناسنامه گرو بگذارد... یک لوازم التحریر فروشی هم بود که من هر بار به دفترهایش نگاه می کردم...

فکر کنم ۶ سالم بود که خانه مان را عوض کردیم و آمدیم تقاطع گلبرگ و نظام آباد...

صادق آن وقت ها مدرسه ی موتلفه می رفت... آقای کوهستانی، معلم شان، یک آدم سوپر حزب اللهی خوش ذوق بود. توی خانواده ی ما آقای کوهستانی یک اسطوره است انگار که هر از چند گاهی همه از هم می پرسند "آقای کوهستانی کجاست الان؟ چه کار می کند؟ توانست آن مدرسه ی خوب حزب اللهی که دنبالش بود را بسازد؟" و خب آخرین خبری که از آقای کوهستانی در دست است مربوط می شود به آن شرکت کذا که بدجوری من را نسبت به روحانیت و اساتید اخلاق و ... بدبین کرد... من آن وقت ها خیلی بچه بودم و آقای کوهستانی را یادم نمی آید اما توی این سالهای اخیر توی مسجد امام حسن و پای منبر آقای خوشوقت می دیدمش(بعلاوه بقیه اکیپ مدرسه و بچه ها)... آقای کوهستانی خوب توانسته بود بچه ها را حزب اللهی بار بیاورد... صادق هم آن وقت ها یک سوپر حزب اللهی بود...

توی محله جدید، من و صادق می رفتیم مسجد و بابا که اخیرا شغلش خیلی سنگین تر شده بود نمی آمد... یادم نمی آید که مادرم هم زیاد به این مسجد سر زده باشد... زنانه درست و حسابی ای نداشت... چند وقتی که گذشت صادق گفت که دیگر نباید برویم به این مسجد چون پیش نمازش ضد انقلاب است، برای آقا دعا نمی کند و از منتظری خوب نقل می کند... راست هم می گفت پیرمرد شکسته ی روی اعصابی بود من که تازه داشتم نماز خواندن را یاد می گرفتم حوصله ام سر می رفت از نماز های طولانی و ذکر های اضافی اش... منبرش هم افتضاح بود مثل آدمهایی بود که از عالم بریده اند و هیچ امیدی ندارند...

صادق دوچرخه عمو کاظم را که چهل سالی عمر داشت گرفته بود و خودش وقت نمازها با آن می رفت مسجد جامع یا مسجد النبی... عملا مسجد رفتن ما دیگر منسوخ شد و محدود شد به مناسبتها... من رفتم مدرسه و تا ۴ و ۵ خانه نمی آمدم و پدرم هم که کارش خیلی سنگین تر شده بود نمی توانست ما را جایی ببرد(آن وقت ها رئیس بیمارستان بود... بیمارستانی که وقتی از صفر تا صد آوردش بالا و راه اندازی شد مدیرش عوض شد و پدر ما هم دوباره برگشت دانشگاه و وزارتخانه)...

قضیه همین طور ادامه داشت تا من رفتم پیش دانشگاهی... از دانشگاه امام صادق که برای تحقیق محلی آمده بودند می خواستند بدانند که من دوست محله ای یا مسجدی ام کیست؟ همچین فردی وجود خارجی نداشت! من بیرون از خانه و مدرسه حتی یک نفر را هم نمی شناختم... از خودم بدم آمد که چرا مسجد نمی روم؟ همین شد که با خودم قرار گذاشتم بروم مسجد... دو هفته ای مداوم رفتم ولی بعد یک روز که ولادت(یا وفات) حضرت زینب هم بود آخوند جدید محترم مسجد داشت اثبات می کرد که خیلی آدم با بصیرتی ست و می گفت که حضرت زینب پیام رسان کربلا بود شما هم پیام رسان بصیرت من باشید حالم ازش به هم خورد... دیگر مسجد نرفتم تا همین هفته گذشته که دائم دارم دوباره می روم مسجد...

الان که دوباره رفته ام مسجد خوشحالم... حس می کنم آمده ام داخل مردم... حس می کنم دارم می فهمم که چرا مردم از احمدی نژادی که مثل معلم های دبستان صحبت می کرد خوششان می آمد(همان احمدی نژادی که ۸۴ آمد توی مسجد جامع رای داد و همه عاشقش بودند)... دارم می فهمم که اگر مسجد حلقه ارتباطی اهالی یک محله باشد چه قدر همه چیز سازمان یافته تر می شود و آدم ها احساس معناداری بیشتری می کنند... از خودم هم خوشم آمده... نماز اول وقت بعلاوه غفیله، قرآن و دعاهای جانبی... 

آه که چقدر غفیله دوست داشتنی ست! "فنادی فی الظلمات ان لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین... و نجیناه من الغم و کذلک ننجی المومنین" آدم روحش پرواز می کند! 

من مانده ام که چطوری وقتی این همه روی خدا را زمین زده ام باز هم وقتی این آیه ها را می خوانم فکر می کنم خدا دارد با من صحبت می کند؟

  • پنجاه و نه

نظرات  (۲)

توی همین مسجد جامع یک پدیده دیگری هم بود به نام "خانم هداوند"... پدربزرگم به شوخی بهش می گوید "زهرای اطهر"!... زن جالبی ست... از این زن های خیلی با بصیرت است که بدجوری هم حالت فاطی کماندویی دارد... شرط کرده بود که فقط حاضر است همسر یک جانباز بشود و در غیر این صورت نگهداری از مادرش را ترجیح می داد...
بنده خدا از مادر من بزرگتر است ولی هنوز هم مجرد است... مادرش هم چند سالی ست که فوت شده
چند وقت پیش رفتیم طلاییه عروسی خواهر زاده اش مصطفی... چهره اش برق می زد مصطفی... آن قدر نورانی و مومنانه بود که من مبهوت شده بودم و وقتی مثل یک دوست چندین ساله گرم دستم را گرفت و حال و احوال کرد بیشتر ازش خوشم آمد... عروسی اش هم عالی بود... ده و نیم سر و تهش را هم آوردند... مداح مجلس مختصر خواند و شاد و تمیز(من البته برای عروسی خودم برنامه ها دارم! :) )
سلام 
خیلی قشنگ می نویسی
واقعا کارت درسته 
منو که سرگرم کرد! 
بازم بنویس بیزحمت... 
پاسخ:
داری جو می دی...
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی