چرا من این قدر کوتاهم؟
چرا هیچ چیز بدرد بخوری نیستم؟
دنبال تمایزهایم می گردم... دنبال یک چیزی که باشم و بتوانم روی آن بسازم و بالا بروم... چیزی که اگر یک نفر پرسید تو چی هستی برای ارائه کردن بهش داشته باشم. چیزی که اقلا خودم بتوانم یک "چیز" بدانمش...
دور و بری ها رویم حساب بیشتری باز می کنند. حتی گاهی این را توی چشم خودم هم بهم می گویند. من هم مثل همیشه ی وقت هایی که کسی ازم تعریف می کند گارد می گیرم؛ قوز پشتم را صاف می کنم و سعی می کنم چیزی بگویم اما نمی توانم... پیش خودم می گویم فکر می کنند داری تعارف می کنی و مسخره است که تعارف بکنی. همین می شود که بی خیال می شوم... حالم بد می شود از اینکه دیگران فکر کنند بیشتر از چیزی هستم که واقعا هستم...
ایستاده ام بیرون خودم و به خودم نگاه می کنم که ببینم من اگر جای دیگران بودم توی خودم چه چیزی می دیدم؟ اصلا کلا خودم را چه جوری می دیدم؟
- یک جوان لاغر قوز کرده با بینی بزرگ که دندان های جلویش عقب و جلو اند و به خودش سختی ارتودنسی کردنشان را نداده. معمولا کمی قوز کرده. موهایش را شانه نمی کند و لباس هایش را هم بلد نیست که درست ست کند. عینک اش معمولا کثیف است و یک جور حالت اضطراب توی چشم هایش موج می زند.
موقع حرف زدن تند تند صحبت می کند و سعی می کند حرف های عامیانه و ساده انگارانه اش شکل مهم و جدی ای به خودشان بگیرد. همیشه کلی اطلاعات اضافی هم لا به لای حرف هایش هست که معلوم نیست چرا اصرار دارد حتما بگویدشان. معمولا نمی تواند پی حرفش را بگیرد و یادش می رود که راجع به چه حرف می زند. و معلوم هم نیست که چرا اینقدر حرف می زند؟ تا حدی تنبل است اما به اندازه کافی با هوش هست. معلوم است که الان آن قدر گیج هست که نمی تواند از هوشش استفاده کند و مثل خنگ ها شده.
خیلی زیاد فکر می کند. سوال های خوبی هم دارد. اما فقط می تواند گیجت کند. احتمالا فلسفه زیاد خوانده و پز روشنفکری می دهد. می تواند خیلی راحت با آدمها تعامل می کند و بو می کشد برای بحث کردن. تقریبا می شود گفت که عصبانی نمی شود و حتی شاید بشود گفت که احساسات چندانی ندارد.
تا حد زیادی تصور ناقص و درب و داغونی ست. و نکته مهم هم آن که ازش هیچ وجه ممیزه ای که ارزشمند باشد در نمی آید. من واقعا کم هستم...
نمی دانم به چه دردی می خورم.
کاش به یک دردی بخورم