فرش دل

می گویند نقش فرش مثل موسیقی است... اوج و حضیضش را می گویند انگار

فرش دل

می گویند نقش فرش مثل موسیقی است... اوج و حضیضش را می گویند انگار

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

این روز استثنایی

اتاق من نه گرمایش دارد نه سرمایش!!! کلن یا گرم است یا سرد... بعد یدونه از این هیتر برقی ها گذاشته ام که یخ نکنم تویش این روزها... همین روز اولی شب را هم روی زمین خوابیدم و باد هیتر مستقیم می خورد توی صورتم... لذت زیربادگرم خوابیدن در سرما خیلی خیلی زیاد است...

صبح بعد نماز به چنان خواب لطیفی فرو رفتم که نگو و نپرس... همین شد که راه ٤٥ دقیقه ای تا امیرآباد را احتمالا باید با استرس دیر رسیدن طی می کردم... از قضا "روی ماه خداوند را ببوس" ته کیفم بود... یکی دو ماهی میشود که آنجاست و نگاهش هم نمی انداختم... رفقای تریپ روشنفکری و خفن و علوم انسانی چی مان ٥-٦ بار از روی کتاب رد شده بودند و تحقیرش کرده بودند... من هم برای کشف علت پرفروشی این فاجعه ادبی خریده بودمش تا ببینم قضیه از چه قرار است... توی مترو و سر کلاس تمامش کردم... از استادم هم کلی خجالت کشیدم...

از قضا کتاب خوبیست... یعنی اقلا برای من و برای دغدغه های من سه چهارتا توضیح و تشریح جذاب و قابل دفاع داشت... کلی ذهنم را درگیر کرد... حرفی نبود که نشنیده باشم... اصلا حرف خودم بود ولی از زاویه مقابل... برای اثبات وجود خدا باید وجود خدا را پذیرفت!!!

دیروز خیلی اتفاقی با یک خانمی که میشناسمش توی تاکسی کنار هم قرار گرفتیم... قرار بود پایین توی یکجور جلسه ای ببینمش اما توی ماشین دیگر نه!... کلن غیر از سلام و یک سوال درباره جلسه مان هیچ چیز دیگری نگفتم... همینجور بی توجه بهش برای اینکه اصلن نبینمش از توی کیفم آن یکی کتاب باریک را برداشتم وشروع کردم به خواندن...

دکارت می گفته باید آنقدر از خودمان باورهایمان را جدا کنیم تا به آن چیزی برسیم که به آن یقین داریم... باید بنای معرفتمان که سست است را از بین ببریم تا برسیم به پی ساختمان و آنوقت بنای مستحکمی ازطریق استدلال بسازیم....٠ آنوقت یک فیلسوف اتریشی هم بوده که نظرش این بوده که نه ما مثل ساکنان یک کشتی سوراخ در وسط اقیانوس می مانیم که نمی توانیم کشتی مان را از نو بسازیم ولی باید آنرا تعمیر کنیم تا غرق نشویم...


بعد اذ ظهر با م.ف یک بحث خیلی طولانی درباره حیا و اینها داشتیم... نقدش بهم وارد نبود ولی تلنگری بجا خوردم و آنهم غیر دینی زندگی کردنم بود...

از امروز عاروق روشنفکری ام را کمتر می رنم و اصلا ترک این عادت می کنم...

  • پنجاه و نه

نظرات  (۲)

سال سوم و چهارم دبیرستانم رو (مخصوصا اون سال پیش دانشگاهی لعنتی رو) تا حد زیادی بسته بودم روی مستور و کتاباش.علی رغم سیاه تاریک بودن نسبی فصای نوشته هاش (که مخصوصا تو نوید و نگار ش خیلی تو ذوق می زد) هنوز هم یه سری از بهترینایی بود که خوندم. نگاهشو به دنیا دوست داشتم. خیلی هم، هم خودم هم دوستام، ازش متاثر بودیم.

می دونم کلیت متنت چیز دیگه ای بود اما خب یاد اون روزا افتادم :-)

پ.ن. سلام
مبارکه انشاالله
دوسِت داریم سید
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی