ای کاش یکی بود جای من حرفهایم را می زد...
شاید بهتر این بود که نگفته می فهمید چه می خواهم بگویم و جوابم را می داد
کاش زبانم باز بود
ای کاش یکی بود جای من حرفهایم را می زد...
شاید بهتر این بود که نگفته می فهمید چه می خواهم بگویم و جوابم را می داد
کاش زبانم باز بود
زیاد نمی نویسم این بار...
باورم نمی شد که بشود به این سرعت این قدر رقیق القلب بشوم... این قدر محبت درونم شعله بکشد که اینطوری لطیف بشوم... مهار کردنش سخت شده
کاش خدا به فکرم باشد
قبل تر ها که خانه مان توی میدان ۶۰ بود و هر بار که از خانه بیرون می آمدیم اولین چیزی که بعد از خروج از میدان می دیدیم مسجد جامع بود مسجد رفتن بخشی از سبک زندگی مان بود. من همیشه می رفتم کنار پرده و سعی می کردم بفهمم الان مادرم کجاست؟ حوصله ام که سر می رفت از آن ته -که پرده ها را یک کمی بالا داده بودند- می رفتم سمت زنانه و دنبال مامان و مامانجون می گشتم... مسجد جامع واقعا هم بزرگ بود... من هنوز هم درست نمی دانم آن درش که آخر مردانه بود و وقتهایی که مجلس شام داشت یا شلوغ بود از آن خروجی خارج می شدیم دقیقا کجای مسجد بود؟ آن راه پله کنارش به زنانه هم راه داشت؟ ...بیرون مسجد یک ویدیو کلوپ هم داشت که صادق ازش فیلم های دفاع مقدس طور امانت می گرفت و فکر کنم مجبور بود شناسنامه گرو بگذارد... یک لوازم التحریر فروشی هم بود که من هر بار به دفترهایش نگاه می کردم...
فکر کنم ۶ سالم بود که خانه مان را عوض کردیم و آمدیم تقاطع گلبرگ و نظام آباد...
صادق آن وقت ها مدرسه ی موتلفه می رفت... آقای کوهستانی، معلم شان، یک آدم سوپر حزب اللهی خوش ذوق بود. توی خانواده ی ما آقای کوهستانی یک اسطوره است انگار که هر از چند گاهی همه از هم می پرسند "آقای کوهستانی کجاست الان؟ چه کار می کند؟ توانست آن مدرسه ی خوب حزب اللهی که دنبالش بود را بسازد؟" و خب آخرین خبری که از آقای کوهستانی در دست است مربوط می شود به آن شرکت کذا که بدجوری من را نسبت به روحانیت و اساتید اخلاق و ... بدبین کرد... من آن وقت ها خیلی بچه بودم و آقای کوهستانی را یادم نمی آید اما توی این سالهای اخیر توی مسجد امام حسن و پای منبر آقای خوشوقت می دیدمش(بعلاوه بقیه اکیپ مدرسه و بچه ها)... آقای کوهستانی خوب توانسته بود بچه ها را حزب اللهی بار بیاورد... صادق هم آن وقت ها یک سوپر حزب اللهی بود...
توی محله جدید، من و صادق می رفتیم مسجد و بابا که اخیرا شغلش خیلی سنگین تر شده بود نمی آمد... یادم نمی آید که مادرم هم زیاد به این مسجد سر زده باشد... زنانه درست و حسابی ای نداشت... چند وقتی که گذشت صادق گفت که دیگر نباید برویم به این مسجد چون پیش نمازش ضد انقلاب است، برای آقا دعا نمی کند و از منتظری خوب نقل می کند... راست هم می گفت پیرمرد شکسته ی روی اعصابی بود من که تازه داشتم نماز خواندن را یاد می گرفتم حوصله ام سر می رفت از نماز های طولانی و ذکر های اضافی اش... منبرش هم افتضاح بود مثل آدمهایی بود که از عالم بریده اند و هیچ امیدی ندارند...
صادق دوچرخه عمو کاظم را که چهل سالی عمر داشت گرفته بود و خودش وقت نمازها با آن می رفت مسجد جامع یا مسجد النبی... عملا مسجد رفتن ما دیگر منسوخ شد و محدود شد به مناسبتها... من رفتم مدرسه و تا ۴ و ۵ خانه نمی آمدم و پدرم هم که کارش خیلی سنگین تر شده بود نمی توانست ما را جایی ببرد(آن وقت ها رئیس بیمارستان بود... بیمارستانی که وقتی از صفر تا صد آوردش بالا و راه اندازی شد مدیرش عوض شد و پدر ما هم دوباره برگشت دانشگاه و وزارتخانه)...
قضیه همین طور ادامه داشت تا من رفتم پیش دانشگاهی... از دانشگاه امام صادق که برای تحقیق محلی آمده بودند می خواستند بدانند که من دوست محله ای یا مسجدی ام کیست؟ همچین فردی وجود خارجی نداشت! من بیرون از خانه و مدرسه حتی یک نفر را هم نمی شناختم... از خودم بدم آمد که چرا مسجد نمی روم؟ همین شد که با خودم قرار گذاشتم بروم مسجد... دو هفته ای مداوم رفتم ولی بعد یک روز که ولادت(یا وفات) حضرت زینب هم بود آخوند جدید محترم مسجد داشت اثبات می کرد که خیلی آدم با بصیرتی ست و می گفت که حضرت زینب پیام رسان کربلا بود شما هم پیام رسان بصیرت من باشید حالم ازش به هم خورد... دیگر مسجد نرفتم تا همین هفته گذشته که دائم دارم دوباره می روم مسجد...
الان که دوباره رفته ام مسجد خوشحالم... حس می کنم آمده ام داخل مردم... حس می کنم دارم می فهمم که چرا مردم از احمدی نژادی که مثل معلم های دبستان صحبت می کرد خوششان می آمد(همان احمدی نژادی که ۸۴ آمد توی مسجد جامع رای داد و همه عاشقش بودند)... دارم می فهمم که اگر مسجد حلقه ارتباطی اهالی یک محله باشد چه قدر همه چیز سازمان یافته تر می شود و آدم ها احساس معناداری بیشتری می کنند... از خودم هم خوشم آمده... نماز اول وقت بعلاوه غفیله، قرآن و دعاهای جانبی...
آه که چقدر غفیله دوست داشتنی ست! "فنادی فی الظلمات ان لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین... و نجیناه من الغم و کذلک ننجی المومنین" آدم روحش پرواز می کند!
من مانده ام که چطوری وقتی این همه روی خدا را زمین زده ام باز هم وقتی این آیه ها را می خوانم فکر می کنم خدا دارد با من صحبت می کند؟
مدت ها بود که خودم را این قدر عصبانی ندیده بودم... حتی کار به فحش دادن هم کشید!(البته تهش "شعور نداری" بود!)
نمی دانم تا حالا چند بار شده که به خودم لعنت بفرستم و بگویم که آخر تو را به بسیج و این ادا و اطوار های حزب اللهی چه کار؟
حالم از این مانور حزب اللهی گری بهم می خورد...
کاش یکی بود که بهش می گفتم...
کاش امسال جای اینکه پشت لپ تاپم نشسته باشم رفته بودم اعتکاف و به خدا می گفتم...
کاش یکی بود که گوش شنیدن این همه درونیات تلنبار شده را داشت...
کاش می شد به همه ی این مثلا دوست ها بگویم که دوستی نکرده اید...
کاش یکی بود که همین ای کاش ها را بهش می گفتم...
این روزها بدجوری جای خالی یک دوست را حس می کنم... دلم می خواهد که یکی باشد که بتوانم بهش بگویم چقدر بدبخت و خالی ام و چقدر می ترسم... چقدر می ترسم که دیر بشود و من هنوز همینی باشم که هستم...
دبیرستانی که بودم یک دفنر سبز رنگ جیبی پاپکو داشتم... کاغذهای داخلش را اما زرد خریده بودم و با ست اصلی اش که سبز بود عوض کرده بودم... تمرین داستان نوشتن می کردم...(تا این لحظه هنوز تن به کتاب های آموزشی و کلاس هایش نداده ام چندان) برای خلق شخصیت ها سی تا سوال طرح کرده بودم که می توانست توصیفشان کند... برای اسعد (شخصیت داستانی که با جوان با هم رویش کار می کردیم و نیمه کاره ماند) به کارش گرفتم اما بعد از آن، آن دفتر شد توصیف من... چند سال متوالی آن سی سوال را از خودم می پرسیدم و متوجه تغییراتی می شدم که کرده ام... دفتر گم شد... مجموعه ای از بهترین چیزهایی که نوشته بودم گم شد... و من دیگر خودم را ارزیابی دقیقی نکردم و درگیر جزییات شدم...
یک جای آن نوشته بودم: "می ترسم چند سال دیگر به کوهی از استعدادهایی تبدیل بشوم که به فعلیت نرسیدند..."
دلم یک تابستان می خواهد... تابستانی که توی آن جبران همه ی این چهار پنج سالی که مرده بودم را بتوانم بکنم... تابستانی که نه جیم دارد، نه نبض، نه بسیج و نه کتابخانه دانشجویی و ترس از گناه و نگاه... یک تابستان تنهایی
باید دوباره خودم را بنویسم